شماره ٢١: دل سحر گاهي بگلشن ياد آن رخسار کرد

دل سحر گاهي بگلشن ياد آن رخسار کرد
اشک شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت ميکشيم از التفات آن نگاه
خواب ما را سايه مژگان او بيدار کرد
قيد آگاهي چه مقدار از حقيقت غافليست
گرد خود گرديدنم خجلت کش زنار کرد
آه ازان بي پرده رخساري که شرم جلوه اش
چشم ما پوشيد يعني وعده ديدار کرد
عالم بيدستگاهي ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرايش منقار کرد
يک جهان پست و بلند آفت کمين جهد بود
چين دامان هوس را کوتهي هموار کرد
دعوي هستي عدم را انفعال نيستيست
اينکه من ياد تو کردم فطرت استغفار کرد
رنج دنيا فکر عقبي داغ حرمان درد دل
يکنفس هستي بدوشم عالمي را بار کرد
نيست غم برشمع ما گر يکدولب خنديد صبح
گريه ما نيز با ما اين ادا بسيار کرد
از سر ما بي نوايان سايه تا دارد دريغ
خانه خورشيد را هم چرخ بي ديوار کرد
بي تکلف بود هستي ليک فکر بد معاش
جامه عرياني ما را گريبان دار کرد
دردسر کم بود تا تدبير صندل محو بود
صنعت بالين و بستر خلق را بيمار کرد
آبيار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جاي گندم آدميت ميتوان انبار کرد
سر کشيد امروز (بيدل) از بناي اعتبار
آنقدر پستي که نتوان از دنائت عار کرد