شماره ٢٧٥: لب جوئيکه از عکس تو پردازيست آبش را

لب جوئيکه از عکس تو پردازيست آبش را
نفس در حيرت آئينه ميبالد حبابش را
بصحرائيکه من درياد چشمت خانه بر دوشم
بابرو ناز شوخي ميرسد موج سرابش را
هم آغوش جنون رنگ غفلت ديده دارم
که بر هم بستن مژگان چو مخمل نيست خوابش را
زشبنم هم بباغ حسن چشم شوخ ميخندد
عرق گر شرم دارد به که نفروشد گلابش را
نگاهم بيتو چون آئينه شد پا مال حيراني
برين سرچشمه رحمي کن که موجي نيست آبش را
زهستي نبض دل چون موج رقص بسملي دارد
مباد آنجلوه در آئينه گيرد اضطرابش را
ندارد ناز ليلي شيوه بي پرده گرديدن
مگر مجنون زحبيب خود درد طرف نقابش را
بهر بزميکه لعل نو خط او حيرت انگيزد
رگ ياقوت مي گيرد عنان دود کبابش را
بتسليم از کمال نسخه هستي مشو غافل
سر افتاده شايد نقطه باشد انتخابش را
بلندي آنقدر باليده است از خيمه ليلي
که نتواند کشيدن ناله مجنون طنابش را
دران وادي که از خود رفتنم پرميزند (بيدل)
شرر عرض خرام سنگ ميداند شتابش را