شماره ٢١٩: شوق تو دامني زد بر نارسائي ما

شوق تو دامني زد بر نارسائي ما
سرکوب بال و پر شد بيدست پائي ما
در کارگاه امکان بي شبهه نيست فطرت
تمثال ميفروشد آئينه زائي ما
زان پنجه نگاين نگرفت رنگ و بوئي
پامال ياس گرديد خون حنائي ما
يارب مباد آتش از شعله باز ماند
خاک است بر سر ما از نارسائي ما
چون گل زباغ هستم ما هم فريب خورديم
خون داشت در گريبان رنگين قبائي ما
گر اشک رخ نسايد بر خاک ناتواني
زان آستان که خواهد عذر جدائي ما
در راه او نشستيم چندانکه خاک گشتيم
زين بيشتر چه باشد صبر آزمائي ما
از سجده حضوري بوي اثر نبرديم
اميد دستها سود از جبهه سائي ما
تا کي هوس نوردي تا چند هرزه گردي
يارب که سنگ گردد خاک هوائي ما
گر در قفس بيميريم زان به که اوج گيريم
بي بال و پر اسيريم آه از رهائي ما
سرها قدم نشين شد پروازها کمين شد
صد آسمان زمين شد از بي عصائي ما
(بيدل) اگر تو هم بند بنظر نباشد
کافيست سير معني لفظ آشنائي ما