شماره ١٧٥: درياي خياليم و نمي نيست درينجا

درياي خياليم و نمي نيست درينجا
جز وهم وجود و عدمي نيست درينجا
رمز دو جهان از ورق آينه خوانديم
جز گرد تحير رقمي نيست درينجا
عالم همه مينا گر بيداد شکست است
اين طرفه که سنگ ستمي نيست درينجا
تا سنبل اين باغ بهمواري رنگست
جز کج نظري پيچ و خمي نيست درينجا
بر نعمت دنيا چه هوسها که نپختيم
هر چند غذا جز قسمي نيست درينجا
بر هم نزني سلسله ناز کريمان
محتاج شدن بي کرمي نيست درينجا
گرد حشم بيکسيت سخت بلند است
از خويش برون آ علمي نيست درينجا
ما بيخبران قافله دشت خياليم
رنگ است بگردش قدمي نيست درينجا
از حيرت دل بند نقاب تو کشوديم
آئينه گري کار کمي نيست درينجا
(بيدل) من و بيکاري و معشوق تراشي
جز شوق برهمن صنمي نيست درينجا