شماره ١٤٤: حسابي نيست با وحشت جنون کامل ما را

حسابي نيست با وحشت جنون کامل ما را
مگر ليلي بدوش جلوه بندد محمل ما را
محبت بسکه بود از جلوه مشتاقان اين محفل
به تعمير نگه چون شمع برد آب و گل ما را
ندارد گردن تسليم بيش از سايه موئي
عبث بر ما تنگ کردند تيغ قاتل ما را
غبار احتياج امواج دريا خشک ميسازد
عيار کم مگيريد آبروي سائل ما را
صفاي دل بحيرت بست نقش پرده هستي
فروغ شمع کام اژدها شد محفل ما را
ادبکاه وفا آنگه پر افشاني چه ننگ است اين
طپيدن خاک بر سر کرد آخر بسمل ما را
دل از سعي امل بر وضع آراميده ميلرزد
مبادا دور بيني جاده سازد منزل ما را
شکست آرزو زين بيش نتوان در گره بستن
گران جاني زهر سو بر دل ما زد دل ما را
زخشکيهاي وضع عافيت تر ميشود همت
عرق ايکاش در دريا نشاند ساحل ما را
تميز از سايه ممکن نيست فرق دود بردارد
بروي شعله گر پاشي غبار کاهل ما را
حباب پوچ از آب گهر اميدها دارد
خداوندا بحث دل ببخشا (بيدل) ما را