شماره ٦٥: بخيال چشم که ميزند قدح جنون دل تنگ ما

بخيال چشم که ميزند قدح جنون دل تنگ ما
که هزار ميکده ميدود برکاب گردش رنگ ما
بحضور زاويه عدم زده ايم بر در عافيت
که زمنت نفسي کسي نگدازد آتش سنگ ما
بدل شکسته ازين چمن زده ايم بال گذشتني
که شتاب اگر همه خون شود نرسد بگرد درنگ ما
کسي از طبيعت منفعل بکدام شکوه طرف شود
نفس آبيار عرق مکن زحديث غيرت جنگ ما
بفسون هستي بيخبر زشکست شيشه دل حذر
شبخون بخواب پري مبر زفسانهاي ترنگ ما
گهري زهر دو جهان گران شده خاک نسبت جسم و جان
سبکيم اين همه کاين زمان بترازو آمده سنگ ما
زدل فسرده بناله ئي نرسيد تاب و تب نفس
ببريد ناخن مطرب از گره بر يشم چنگ ما
سخن غرور جنون اثر بزبان جرأت ماست تر
مژه بشکني بره نظر پر اگر دهي بخدنگ ما
چه فسانه ازل و ابد چه امل طرازي حرص و کد
بهزار سلسه ميکشد سر طره تو زچنگ ما
زغبار (بيدل) ناتوان دل نازکت نشود گران
که رود زياد تو خودبخود چو نفس زآينه رنگ ما