شماره ٤٨: اين انجمن عشق است طوفان گر سامان ها

اين انجمن عشق است طوفان گر سامان ها
يک ليلي و چندين حي يک يوسف و کنعانها
ناموس وفا زين بيش برداشتن آسان نيست
بر رنگ من افگندند خوبان گل پيمان ها
اين ديده فريبيها از غير چه امکان است
بوي تو جنون کار است در رنگ گلستانها
خوانديم رموز دهر از تاب و تب انجم
خط نيست درين مکتوب جز شوخي عنوانها
وحشت زمحيط عشق آثار رهائي نيست
امواج بزنجيراند از چيدن دامان ها
در انجمن توفيق پر بي اثر افتاديم
تر رفت سرشک آخر از خشکي مژگانها
پيري هوس دنيا نگذاشت بطبع ما
آخر دل ازين لذات کنديم بدندان ها
تا دل بگره بستيم با حرص نه پيوستيم
جمعيت گوهر ريخت آب رخ طوفان ها
نامحرمي خويشت سدره آزاديست
چشمي بگشا بشکن قفل در زندان ها
مطرب نفسي سرداد برقم بجگر افتاد
ني اينچه قيامت زد آتش به نيستان ها
(بيدل) بچه جمعيت چون شمع ببالدکس
سرتکمه برون افگند از بند گريبانها