ممدوح براي حکيم خلعتي فرستاده در شکر آن گويد

اي خداوندي که از درياي دستت روزگار
آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند
گر سموم قهر تو بر بحر و کان يابد گذر
در اين بيجاده و بيجاده آن خون کند
ور نسيم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
شعله او فعل آب دجله و جيحون کند
کلک تو ميزان حشر آمد که در بازار ملک
زشت و خوب از هم جدا و خير و شر موزون کند
عقل را حيرت همي آيد ز کلکت گاه گاه
کو به تنهايي همي ترتيب عالم چون کند
دانکه تشريف خداوند خراسان آيتيست
کز بزرگي نسخ آيتهاي گوناگون کند
پاسبانش ز انبساط نسبت همسايگي
کسوت خود را شبي گر تحفه گردون کند
از نشاط اينکه اين تشريف خدمتگار اوست
در زمان دراعه کحلي ز سر بيرون کند
گرنه اين بودي روا بودي که در تشريف تو
آنکه روز عالمي ذکري همي ميمون کند
از ولوع خويش بر مدح تو ناگه گفتمي
پايگاه کعبه را کسوت کجا افزون کند
شادبادي تا جهان صد سال ديگر بر درت
همچنين خدمت کند از جان همي کاکنون کند
دوستي گفت صبر کن ايراک
صبر کار تو خوب و زود کند
آب رفته به جوي باز آيد
کار بهتر از آنکه بود کند
گفتم آب ار به جوي باز آيد
ماهي مرده را چه سود کند