سيد مجدالدين بوطالب نعمه را گويد

اي زتو بنهاده کلاه مني
هر که نيايد کلهش از دو برد
نام تو اوراق سعادت نبشت
جاه تو الواح نحوست سترد
ازخلفات ذات دويم چون برفت
نام مبارک پدرت را سپرد
جز تو کرا در صف عرض جهان
عارض تقدير جهاني شمرد
باد صباي کرمت چون بجست
آتش آز بني آدم بمرد
قدر فلک باتو چه گر سخت باخت
نرد تقدم نتواتنست برد
رو که دراين عهد ز مي تلخ تر
صاف تويي باقي خم جمله درد
در شکم خاک کسي نيست کو
پشت زمين چون تو به واجب سپرد
بار بزرگيت زمين کي کشد
کيک و عماري نه محاليست خرد
اي که ز تو آز شود پايمال
وي که ز تو حرص برد دستبرد
من که ره از حادثه گم کرده ام
پي سپري مي شوم اکنون چو کرد
عزم بر آنست که عهدي رود
پاي بر آن عهد بخواهم فشرد
خرقه بپوشم به همين قافيت
قافيت اول يعني که برد