از کسي يخ خواهد

اي خداوندي که هر کز خدمتت گردن کشيد
از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ
هم نکو خواهانت را دايم به روي تو نشاط
هم بدانديشانت را دايم به . . . من زنخ
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزيران صدره گسترد و تموز و آب يخ
بر سپهر اول از تاثير نور آفتاب
حدت خوي از عذار مه فرو شويد وسخ
ميوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ
ماهيان بيرون فتند از جوشش دريا به شخ
وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف
طير را گردد نفس در حلق چون پاي ملخ
در چنين گرما ز بختم هيچ سردي ني که نيست
جز يکي کان نسبتي دارد به من يعني که يخ