قسمت دوم

اي کرده به خون دشمنان خارالعل
در گوش سپر کرده فرمان تو نعل
بر کوه و کمر برده به هنگام شکار
تير تو توان از نمر و جان ازو عل
اي ذکر تو بر زبان ساهي مشکل
درک تو ز فهم متناهي مشکل
دانيم که ماهي تو به خوبي، ليکن
آن ماه که ديدنش کماهي مشکل
امروز که گشت باغ رنگين از گل
شد خاک چمن چو نافه چين از گل
بشکفت به صحرا گل مشکين، نه شگفت
گر ناله کند بلبل مسکين از گل
اي چشم تو کرده بر دلم مدغم غم
لعل تو جراحت دل و مرهم هم
صد پي بلب آمد از دلم خون، ليکن
از بيم رخ تو بر نيارد دم دم
بر گل چو نسيم سحري سود قدم
پوشيده نقاب غنچه بربود بدم
بر شاخ چو بو برد که گل برگي خاست
دي گربه بيد پنجه بگشود ز هم
از ژاله چو لاله راست لؤلؤ در کام
برخيز و به سوي گل و گلزار خرام
تا در ورق جوي ببيني مسطور
صد بار که: مي نيست درين فصل حرام
ني بي تو مرا قرار باشد يک دم
ني سوي منت گذار باشد يک دم
هر گه که بخواندمت به کاري باشي
پيداست که خود چه کار باشد يک دم؟
روزي شکن از زلف چو دالت ببرم
جاني بکنم، ز دل ملامت ببرم
گر بر رخ من نهي به بازي رخ خويش
از بوسه به يک پياده خالت ببرم
دي باد صبا ز خاک بر داشت سرم
آن نامه بياورد و بر افراشت سرم
گفتم که: ببوسم و نهم بر سينه
خود ديده رها نکرد و نگذاشت سرم
گفتا که: به شيوه آبرويت ريزم
وز باد ستيزه رنگ و بويت ريزم
اندر تو زنم آتش سودا روزي
تا خاک شوي، شبي به کويت ريزم
خواهم که لب باده پرستت بوسم
و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم
صد نقش چو دستارچه بر آب زدم
باشد که چو دستارچه دستت بوسم
گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم
زين بيش مکن جور و ستم، گفت: به چشم
گفتم که: مگوي راز من با چشمت
کو کرد مرا چنين دژم، گفت: به چشم
هر شب ز غمت به خون بگريد چشمم
ز اندازه و حد فزون بگريد چشمم
در چشم مني هميشه ثابت، ليکن
ترسم بروي تو، چون بگريد چشمم
هر لحظه به آيين وفا راي کنم
خواهم که سر اندر کف آن پاي کنم
آن خال که بر گوشه چشمست ترا
نوريست که بر مردمکش جاي کنم
پيمانه بده، که مرد پيمانه منم
در دام زمانه مرغ اين دانه منم
زان باده که عقل ميبرد جامي ده
گو: خلق بدانند که: ديوانه منم
تا کي ستم سپهر جافي بينم؟
وين دور مخالف منافي بينم؟
برخيز و روان در لب صافي بنگر
تا سرو روان در لب صافي بينم
تا کي ز ميان؟ کناره سويي گيريم
برخيز که راه جست و جويي گيريم
در سايه زهد سرد بودن تا چند؟
وقتست که آفتاب رويي گيريم
ما پرتو عکس نور مشکات توييم
پروانه شمع صفت و ذات توييم
هستيم ولي بي رخ چون خورشيدت
پيدانشويم، از آنکه ذرات توييم
روي تو ز حسن لافها زد به جهان
لعل تو ز لطف طعنها زد در جان
زلف تو چو افتادگيي عادت کرد
بنگر که چگونه بر سر آمد ز ميان؟
اي قاعده تو مشک در مو بستن
پاي دل ما به بند گيسو بستن
زر خواست و چو زر نديدن گرهي
در هم شدن و گره در ابرو بستن
پيش تو نشست و خاست نتوان کردن
وز لعل تو باز خواست نتوان کردن
چشمت که درو ميل نگنجد، بر اوست
خالي که به ميل راست نتوان کردن
روي من و خاک سر کويت پس ازين
حلق من و حلقهاي مويت پس ازين
در گوش لب تو يک سخن خواهم گفت
گر بشنود ار نه من و رويت پس ازين
اي روي تو انگشت نمايي از حسن
بالاي چو سرو تو بلايي از حسن
زيبنده تر از قد تو گيتي نبريد
بر قد بلند تو قبايي از حسن
ساقي، بده آن باده، زبانم بشکن
وز باده خمار سر و جانم بشکن
پيشاني توبه را شکستم ز لبت
گر توبه کنم دگر دهانم بشکن
ني از تو گذر به هيچ حالي ممکن
ني از تو به عمرها وصالي ممکن
ديدار تو ممکنست و وصل تو محال
انصاف که اينست محالي ممکن
هر دم لحد تنگ بگريد بر من
وين خاک به صد رنگ بگريد بر من
بر سنگ نويسيد به زاري حالم
تا بشنود و سنگ بگريد بر من
اي مهر تو از جهان پذيرفته من
مشتاق تو اين ديده ناخفته من
هر چند جهان ز گفته من پر شد
اکنون به کمال ميرسد گفته من
اي شيخ، گران جان چو تنندي منشين
زين آب روان بگير پندي، منشين
چون مست شدي از مي صافي به قرق
بر جان حريفان چو سهندي منشين
اي خرمن ماه خوشه چين رخ تو
خوبي همه در زير نگين رخ تو
خورشيد، که پاي بر سر چرخ نهاد
بوسيد هزار پي زمين رخ تو
اي گشته تن من چو خيالي بي تو
هجر تو مرا کرده به حالي بي تو
اي ماه دو هفته، رفتي و هست مرا
روزي چو شبي، شبي چو سالي بي تو
دل کيست؟ که او طلب کند ياري تو
يا تن ندهد به محنت و خواري تو؟
پرسيده اي احوال دلم دوش وزان
جان مي آيد به عذر دلداري تو
ما را به سراي وصل خويش آري تو
بر ما ز لب لعل شکر باري تو
پس پرده ز روي خويش برداري تو
عاشق نشويم، پس چه پنداري تو؟
يک روز ديار يار بگذارم و رو
زين منزل غصه رخت بردارم و رو
اين مايه خيال او، که در چشم منست
با اشک ز ديدگان فرو بارم و رو
خالي،که لبت همي ببارايد ازو
خاليست سيه که شمک ميزايد ازو
صد تنگ شکر خورد ز پهلوي رخت
ترسم که دهان تو به تنگ آيد ازو
گفتم: دلت ار با من شيداست بگو
گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو
گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست
گفتا که: چه ديده اي درو؟ راست بگو
در زير دو ابروي کژت پيوسته
با چشم تو آن سه خال در يک رسته
آن خال که بر گوشه چشمست ترا
نقش سه بنفشه و دو نرگس بسته
اي راه خلل ز چار قسمت بسته
داننده ز روح نقش جسمت بسته
صندوق طلسم را همي ماني تو
صد گنج گشاده در طلسمت بسته
اي چرخ ز مهر زير ميغت برده
گيتي به ستم اجل، به تيغت برده
پرورده به صد ناز جهانت اول
و آخر ز جهان به صد دريغت برده
اي خط تو گرد لاله وشم آورده
سيب زنخت آب ز يشم آورده
لعل تو ز من خون جگر کرده طلب
دل رفته روان بر سر و چشم آورده
اي تن، دل خود به روي چون ماهش ده
جاني داري، به لعل دلخواهش ده
خون جگرم برون شود، مي خواهي
اي ديده، تو مردمي کن و راهش ده
داريم ز قدت گلها راست همه
دل ماندگيي چند که برجاست همه
آن نيز که امروز ز ما کردي ياد
تاثير دعاي سحر ماست همه
يک شهر بجست و جوي آن دوست همه
بگذشته ز مغز و در پي پوست همه
گر زانکه طريق طلبش دانستي
از خود طلبش داري و خود اوست همه
چون دوست نماند دل و جانيم همه
چون تن برود روح و روانيم همه
گر هيچ ندانيم برآييم به هيچ
عين همه ايم، اگر بداينم همه
اي لاف زنان را همه بويي ز تو نه
حاصل بجز از گفتي و گويي ز تو نه
در هر مويي نشانه اي هست از تو
آنگاه نشان به هيچ رويي ز تو نه
بر برگ گل آن سه خال کانداخته اي
هندو بچگانند و تو نشناخته اي
ديدي که به بوي مردمي آمده اند
بر گوشه چشم جايشان ساخته اي
آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و راي
بر صحن سرايت به سر آمد، نه به پاي
چندان که به گرد خويش بر ميگردد
از بزم تو خوب تر نمي بيند جاي
آن درد، که با پاي تو کرد آن چستي
در کشتن خصمت ننمايد سستي
با پاي تو اين جا سر و پايي گرديد
تا با سر دشمن تو گيرد کستي
در عشق تو از سر بنهادم هستي
زين پس من و شوريدگي و سرمستي
با روي تو حالي و حديثي که مراست
در نامه نبشتم که زبانم بستي
تا با خودي، اي خواجه، خدا چون گردي؟
بيگانه سرشتي آشنا چون گردي؟
جز سايه خويشتن نمي بيني تو
اي سايه، ز خورشيد جدا چون گردي؟
اقبال سعادت به ازينت بودي
گر لذت علم و درد دينت بودي
گردون بستي به گوش داريت کمر
گر گوش به هر گوشه نشينت بودي
آن زلف،که دارد از تو برخورداري
ماننده ميغست که بر خورداري
کي برخورم از قامت چون سرو تو من
کز هر طرفي هزار برخورداري
يارا، گر از آن شربت شافي داري
ياري دو سه هوشمند کافي داري
مادر قرقيم بر لب آب روان
برخيز و بيا گر دل صافي داري
گه وسمه بر ابروي سياه اندازي
گه زلف بر آن روي چو ماه اندازي
اينها همه از چه؟ تا به بازي دل من
خوش بر زنخ آوري، به چاه اندازي
ترسم رسد از من به تو آهي روزي
زيرا که نميکني نگاهي روزي
گر مي ندهي دو بوسه هر روز، اي ماه
آخر کم از آن که هر به ماهي روزي
تا کي به غم، اي دل، خوي حسرت ريزي؟
زو جان نبري گر ز غمش نگريزي
خصمان تو بي مرند،در معرضشان
آخر به مراغه اي چه گرد انگيزي؟
اي خاک تو آب سبزه زار صافي
تابوت تو سرو جويبار صافي
تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند
مانند تو سرو در کنار صافي
بد خلق مباش، کز خوش و اماني
پيکار مکن کار، که بر جا ماني
زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس
دلها چو بماند ز تو،تنها ماني
تا چند گريزم و به نازم خواني؟
من فاش گريزم و به رازم خواني
بس دست خجالت چو مگس بر سر خود
خواهم زدن آن روز که بازم خواني
صد سال سر خويشتن ار حلق کني
وندر تن خويش خرقه دلق کني
صد بار ز حق دور کنندت به قفا
گر يک سر موي روي در خلق کني
گر مرد رهي، تو چند بيراه روي؟
اندر پي اين منصب و اين جاه روي؟
تا کي ز براي زر و سيم دنيا
بر اسب نشيني، به در شاه روي؟
روزي به سراي وصل راهم ندهي
يک بوسه از آن روي چو ماهم ندهي
گفتي که: نخواستي ز من هرگز هيچ
گر زانکه منت هيچ بخواهم ندهي
در صورت آدم ار فرشتست تويي
ور آدمي از روح سرشتست تويي
گر مي نبشتست درين دور کسي
آن وحي خط و آنکه نبشتست تويي
دم با تو زنم، که يار ديرينه تويي
کم با تو زنم، که يار ديرينه تويي
در عيش قديم، ار قدمي خواهم زد
هم با تو زنم، که يار ديرينه تويي
گفتم که: لبت، گفت: شکر مي گويي
گفتم که: رخت، گفت: قمر مي گويي
گفتم که: شنيدم که دهاني داري
گفتا که: ز ديده گو، اگر مي گويي