قسمت اول

چون ياد کنم طبع طربناک ترا
و آن صورت خوب و سيرت پاک ترا
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم
در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا
گر آدميي دور شو از دمدمها
ور گرگ نه اي مگر و گرد رمها
تا کي ز براي جستن آب رخي؟
از گردن خود فرو نه اين مظلمها
هستيم به اميد تو چون دوش امشب
برآمدنت بسته دل و هوش امشب
زان گونه که دوش در دلم بودي تو
يارب! که ببينمت در آغوش امشب
اي ميل دل من به جهان سوي لبت
تنگ آمده دل ز تنگي خوي لبت
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟
خون دل خويشتن ز پهلوي لبت
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت
بر آتش غم خنده زنان شاد بسوخت
من بنده شمعم، که ز بهر دل خلق
ببريد ز شيرين و چو فرهاد بسوخت
گر راست روي محرم جان سازندت
ور کژ بروي ز دل بيندازندت
در حلقه عاشقان چو ابريشم چنگ
تا راست نگردي تو بننوازندت
در کارگه غيب چو نقاش نخست
جوينده نقش خويشتن را مي جست
بر لوح وجود نقشها بست و در آن
چون روشن گشت نقش آن جزو بشست
اين فرع که ديدي همه از اصلي خاست
در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست
زان روي دو چشم داد و يک بيني حق
تا زان دو نظر کني يکي بيني راست
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست
يک روز برم به مهر ننشست و نخاست
گفتنم: مگر اين عيب ز دل سختي اوست؟
چون ميبينم جمله ز بدبختي ماست
قدش به درخت سرو مي ماند راست
زلفش به رسن، که پاي بند دل ماست
دل ميل گنه دارد از آن روز که ديد
کو را رسن از زلف و درخت از بالاست
جانا، تو به حسن اگر نلافي پيداست
کندر دهنت موي شکافي پيداست
ما را دل سخت تو در آيينه نرم
ماننده سنگ از آب صافي پيداست
کي دست رسد بدان بلندي که تراست؟
يا فکر ببي چوني و چندي که تراست؟
خود راز من سبک بهايي چه بود؟
در جنب چنان گران پسندي که تراست؟
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟
وان حقه لعل خالي از خنده چراست؟
روي تو بکندند، نگويد پدرت
در خانه، که: روي پسرم کنده چراست؟
يارب، تو بدين قوت سهلي که مراست
وين کوتهي مدت مهلي که مراست
حسن عمل از من چه توقع داري؟
با عيب قديم و ظلم و جهلي که مراست
خال تو به هر حال پسنديده ماست
زلف تو چو حال دل غم ديده ماست
آن خال که بر چاه زنخدان داري
تر مي دارش که مردم ديده ماست
اي دوست، کنون که بوي گل حامي ماست
زاهد بودن موجب بدنامي ماست
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش
بي باده خام بودن از خامي ماست
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست
فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست
پرسش کردي به يک زبانم شب دوش
و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست
با روي تو آفتاب صافي تيره است
با لعل لبت شراب صافي تيره است
تاريکي آب صافي از سيل نبود
در جنب رخ تو آب صافي تيره است
در سينه ز دست دل جگر تابيهاست
در ديده ز تاب سينه بيخوابيهاست
اي ديده، بريز خون اين دل، که مرا
ديريست که با او سر بي آبيهاست
غافل مشو، اي دل، که نيازم با تست
پوشيده هزارگونه رازم با تست
حرمان شبي دراز و جايي خالي
زانم که حکايت درازم با تست
خالي که به شيوه پاي بست لب تست
همچون دلم آشفته و مست لب تست
بسيار دلش خون مکن و روزي چند
نيکو دارش، که زير دست لب تست
اوحد، ديدي که هرچه ديدي هيچست؟
وين هم که بگفتي و شنيدي هيچست؟
عمري به سر خويش دويدي هيچست
وين هم که به کنجي بخزيدي هيچست؟
زلفت، که چو حلقه کمند افتادست
از وي دل عالمي به بند افتادست
در پاي تو افتاد و شکستش سر از آنک
آشفته ز بالاي بلند افتادست
اي بوده مرا ز جسم و جان هيچ به دست
نابوده زبود اين و آن هيچ به دست
از من طلب هيچ نميبايد کرد
زيرا که ندارم به جهان هيچ به دست
آتش تپش از جان به تابم بردست
دود از دل خسته خرابم بر دست
با اين همه دود و آتش اندر دل و جان
پيش تو چنانست که آبم بردست
حسني که تو، اي نگار، داري بردست
آن نقش چرا همي نگاري بردست؟
ساعد به سر آستين همي پوش، از آنک
تو ميگيري سياه کاري بردست
ابر آن نکند که اين جلب زن کردست
ببر آن نکند که اين جلب زن کردست
بنياد مسلماني ازو گشت خراب
گبر آن نکند که اين جلب زن کردست
شاهي ز غلام خويش ياد آوردست
ما را به سلام خويش ياد آوردست
نشگفت که نام ما بلندي گيرد
ما را چو به نام خويش ياد آوردست
کس لاف غم تو، اي پريوش، نزدست
تا در دل او مهر تو آتش نزدست
از طره طيره تو مشک ختني
عمريست که هرگز نفسي خوش نزدست
رنگي ز رخ چو لاله زارم بفرست
بويي ز دو زلف مشکبارم بفرست
چون دست نمي دهد که دستت بوسم
دستارچه اي به ياد گارم بفرست
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست
قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست
پيوسته حديث قامتت ميگويم
زيراکه مرا با سخن راست خوشست
بر سبزه نشست مي پرستان چه خوشست!
بر گل نفس هزاردستان چه خوشست!
اي گشته به اسم هوشياري مغرور
تو کي داني که عيش مستان چه خوشست؟
ما را تو چنين ز دل بر آري نيکست
وانگه بدو زلف خود سپاري نيکست
زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان
او را تو چنين فرو گذاري نيکست
بر گوشه چشم تو، که شوخ و شنگست
آن خال تو داني به کدامين رنگست؟
موريست که بر کنار بادام نشست
پيداست که در لب تو شکر تنگست
دل بنده بوي عنبر آميز گلست
جان چاکر عارض دلاويز گلست
بلبل که هزار خار کن بنده اوست
او نيز غلام خار سرتيز گلست
رويت، که به خوبي گل خندان منست
آرامگهش دل چو زندان منست
نيکش بگزديدند به دندان، گر چه
گفتم که: همين نيک به دندان منست
جانا، دلم از فراق رويت خونست
چشمم ز غمت چو چشمه جيحونست
آن خال که بر رخت نهادست، دمي
بر روي منش نه، که ببينم چونست؟
زلفت چو شب و چهره چو روزي نيکوست
من روز و شبت ز بهر آن دارم دوست
آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساخت
پيوسته نگهدار شب و روز تو اوست
مقصود ز هر حديث و هر زمزمه اوست
سر جمله هر غلغله و دمدمه اوست
گر بد بيني به وصل خود هم نرسي
ور نيک نگه کني به خود خود همه اوست
با ما دمش ار به مهر يکتاست بهست
سيب زنخش چو در کف ماست بهست
زين پس من و وصف قامت او، آري
چون ميگوييم هم سخن راست بهست
اي آنکه ترا قوت هر بيشي هست
بنگر به دلم، که اندکش ريشي هست
درويشم و دست حاجتي داشته پيش
گر زانکه ترا فراغ درويشي هست
اي طلعت نور گسترت به در بهشت
بشکسته سراي حرمت قدر بهشت
امروز برين حوض طرب کن، که تراست
فردا لب حوض کوثر و صدر بهشت
دلدار چو در سينه دل نرم نداشت
آزرد مرا و هيچ آزرم نداشت
بي جرم ز من بريد و در دشمن من
پيوست به مهر و ذره اي شرم نداشت
باد سحري چو غنچه را لب بشکافت
نور رخ گل روي چو خورشيد بتافت
از سايه خرپشته ميمون فلک
در پشته نگه کن که چه سرسبزي يافت؟
دل در غم او بکاست، مي بايد گفت
اين واقعه از کجاست؟ مي بايد گفت
گفتي تو که: از که اين قيامت ديدي؟
از قامت او، چو راست مي بايد گفت
با يار ز نيک و بد نمي بايد گفت
هر شب بيتي دو صد نمي بايد گفت
او عاشق و من عاشق و اين مشکلتر
کم قصه او و خود نمي بايد گفت
شد درد بر پاي فلک فرسايت
تا عرضه کند سختي خود بر رايت
دارد طمع آنکه بگيري دستش
ورنه چه سگست او که بگيرد پايت؟
اي پيش تو ماه تا به ماهي همه هيچ
وين خواجگي و ميري و شاهي همه هيچ
آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ
با طنطنه کوس الهي همه هيچ
بنمود بمن يار ميان، يعني هيچ
در پاش فگندم دل و جان، يعني هيچ
گويند که: در مدرسه تحصيلت چيست؟
فکر دهن تنگ دهان، يعني چه
صد را، رخت از هيچ الم زرد مباد!
بر روي تو از هيچ غمي گرد مباد!
درديست بزرگ مرگ فرزند عزيز
بر جان عزيزت دگر اين درد مباد!
دل بنده بند سنبل پست تو باد!
جان شيفته دو نرگس مست تو باد!
زلف طرب و طره دستار مراد
ماننده دستارچه در دست تو باد!
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد
وين آتش اندرون به در خواهد داد
زين سان که زبان دراز کردست امشب
مي بينم سر به باد بر خواهد داد
گل را، که صبا، مرغ صفت بال گشاد
گفتي که: منجم ورق فال گشاد
چون گربه بيد خوانش آراسته ديد
سر بر زد و بوي برد و چنگال گشاد
خورشيد که خاک ازو چو زر ميگردد
از شوق رخ تو دربدر ميگردد
يک جرعه مي صاف تو در صافي ريخت
شد مست و درين ميان به سر مي گردد
بر نطع تو اسب شيرکاري گردد
فرزين تو پيل کارزاري گردد
شطرنج چه بود؟ چوبکي چند، ولي
از لعل تو چون عود قماري گردد
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد
لجلاج لجاج با تو نتواند برد
اسبي که تو از رقعه ربودي و فشرد
از دست تو بيرون نکنندش بدو کرد
هر کس که ز کبر و عجب باري دارد
از عالم معرفت کناري دارد
و آن کو به قبول خلق خرسند شود
مشنو تو که: با خداي کاري دارد
دستارچه حسني و جمالي دارد
وز نقش و نگار خط و خالي دارد
با آن همه زر، اگر خيال تو پزد
انصاف، که بيهوده خيالي دارد
آن مه، که ز شعر زلف ذيلي دارد
همچون دل من شيفته خيلي دارد
گويد که: به کشتن تو دارم ميلي
المنة لله که ميلي دارد!
گل گفت: مهل، که باد بويم ببرد
چون خاک به هر برزن و کويم ببرد
با وصل من آن آب چو آتش مينوش
زان پيش که آتش آبرويم ببرد
اي ماه، غمت جامه دل در خون برد
ناديده ترا رخت دل ما چون برد؟
آن خال که بر گوشه چشمست ترا
خال لب خوبان به زنخ بيرون برد
گل شرم چمن به هيچ رويي نبرد
از لاله خجالت سر مويي نبرد
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آويخت
تا گربه بيد باز بويي نبرد
ما پرتو جوهر روانيم و خرد
ني ني، که به ذات محض جانيم و خرد
چون مرگ آيد فرشته گرديم و سروش
چون جسم برفت روح مانيم و خرد
خالت که به شيوه کار ده گيسو کرد
عيش از دل غمديده من يکسو کرد
در زير لبت سياه کارانه نشست
تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟
در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟
با تير غمش به هيچ سر سود نداشت
ورنه دل مسکين چه سپرها که نکرد؟
زلف تو، که صد سينه ز دل خالي کرد
بر قامت همچون الفت دالي کرد
گفتم: کشمش ببند، متواري شد
سر در کمرت نهاد و که مالي کرد
در باغ شدي، سر و سر افشاني کرد
سنبل ز نسيم تو پريشاني کرد
گل روي ترا بديد، چون سجده نکرد
مردم همه گفتند: به پيشاني کرد
خالي که رخ تو آشکارش پرورد
لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد
در خون لبت رفت و در آنست هنوز
با آنکه لب تو در کنارش پرورد
خال زنخت تير گناه اندازد
رخت دل عاشقان به راه اندازد
از غيرت خالي، که بر آن نرگس تست
بيمست که خويش را به چاه اندازد
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد
در عهد رخت دم از وفا خواهد زد
رويت سر برگ گل ندارد، ليکن
زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد
کي ماه به حسن چون تو والا باشد؟
يا چون سخنت لؤلؤ لالا باشد؟
گر زير فلک به راستي چون بالات
گويند که: هست؛ زير بالا باشد
مشنو تو که: گل بي سر خاري باشد
يا باده حسن بي خماري باشد
ناگاه برون کند سر از گنج رخت
ريشي، که هرش موي چو ماري باشد
تا کي دلم از تو در بلايي باشد؟
جانم ز غم تو در عنايي باشد؟
يک روز به زلف تو در آويزم زود
آخر سر اين رشته به جايي باشد
زلف تو ز بالاي تو مهجور نشد
جز در پي قامت تو، اي حور، نشد
با اين همه آرزو که در سر دارد
بنگر که ز آستان تو دور نشد
لب نيست که از مراغه پر خنده نشد
آب قرقش ديد و به جان بنده نشد
از مرده گور او عجب مي دارم
کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟
صافي چو ترا ديد روان مي نالد
برسينه ز غم سنگ زنان مي نالد
گفتي تو که: ناليدن صافي از چيست؟
جانش به لب آمدست از آن مي نالد
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد
چون طاق دو ابروي تو بي جفت آمد
من عشق ترا نهفته بودم در دل
چون کار به جان رسيد در گفت آمد
از نوش جهان نصيب من نيش آمد
تير اجلم بر جگر ريش آمد
کوته سفري گزيده بودم، ليکن
ز آنجا سفري دراز در پيش آمد
مه روي ترا ز مهر مه ميداند
کز نور تو شب رهي بده ميداند
سيب ذقنت متاز، گو: اسب جمال
کان بازي را رخ تو به ميداند
اقبال تمام پاک دينان دارند
آنان طلبند، ليک اينان دارند
خرسندي و عافيت نهاني گنجيست
وين گنج نهان گوشه نشينان دارند
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند
بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند
خصم تو نديديم که ماند بسيار
هرگز مگر اين خصم که در نرد بماند
دلها همه از شرح جمالت مستند
ناديده ترا به مهر پيمان بستند
گر بگشايي دو زلف جانها بردند
ور بنمايي دو رخ ز غمها رستند
از مشک سيه سه خال کت بر سمنند
نزديک به چشم تو و دور از دهنند
از گوشه چشم ار نظريشان نکني
بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟
گندم گوني که همچو کاهم بربود
نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود
از غصه ما به ارزني باک نداشت
يک جو نظري به جانب ماش نبود
شد در پي اوباش چو ننگيش نبود
در خوي و سرشت ساز و سنگيش نبود
ايشان چو شدند سير و ترکش کردند
آمد بر من وليک رنگيش نبود
افسوس! که در عمر درازيم نبود
خطي ز زمانه مجازيم نبود
بنشاند مرا فلک به بازي در خاک
هر چند که وقت خاک بازيم نبود
يارب! نه دلم بسته غمهاي تو بود؟
چشمم شب و روز غرق نمهاي توبود؟
بر جرم و خطاي من چه ميگيري خشم؟
چون جمله به اميد کرمهاي تو بود
هر چيز که در دو کون جز روي تو بود
عکس تو و يا رنگ تو، يا بوي تو بود
لاف پر پيران جهان گرديده
بازيچه طفلان سر کوي تو بود
گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود
ديدم که درو زمانه آتش زده بود
گفتم که: درو چرا زدي آتش؟ گفت:
يک روز بر ما نفسي خوش زده بود
از دست تو راضيم به آزردن خود
در عشق تو قانعم به خون خوردن خود
گويي که: ببينم آن دو دست به نگار
مانند دو عنبرينه در گردن خود
آن خود که بود که در تو واله نشود؟
از رنج که پرسي تو؟ که او به نشود؟
عاشق شدي، از شهر برونم کردي
ترسيدي از اغيار که در ده نشود
جان از سر زلف دلپذيريت نرهد
عقل ار خطر خط خطيرت نرهد
دل گر به مثل زهره شيران دارد
از نرگس مست شير گيرت نرهد
چون خيل غم تو در دل ريش آيد
بر سينه ز درد و غصه صد نيش آيد
خونريز غمت چو مرد ميدان طلبد
جز ديده کسي نيست که: تر پيش آيد
دستارچه را دست تو در مي بايد
از چشم من و لب تو تر مي بايد
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم
زيراکه به دستارچه زر مي بايد
زر در قدمت ريزم و حيفم نايد
تر در قدمت ريزم و حيفم نايد
گر دل طلبي، خون کنم و از ره چشم
سر در قدمت ريزم و حيفم نايد
ياران، خرد خوار و خجل نيست پديد
آن رسم شناس آب و گل نيست پديد
در دايره عشق برون يک نقطه
مي بينم و در عالم دل نيست پديد
يارب، جبروت پادشاهيت که ديد؟
کنه کرم نامتناهيت که ديد؟
هر چند که واصلان به بيداري و خواب
گفتند که: ديديم، کماهيت که ديد؟
اي ماه، ز پيوستن من عار مدار
پيوسته مرا به هجر بيدار مدار
بر من، که فداي تو کنم جان عزيز
خواري مپسند و اين سخن خوار مدار
دشمن گرو وصل ز من برد آخر
او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر
آورد به جان لب ترا از بوسه
دندان به رخت تيز فرو برد آخر
ماهي، که بسوخت زهره چنگش بر سر
بگريست فلک با دل تنگش بر سر
مويي که ز دست شانه در هم رفتي
گردون به غلط نهاد سنگش بر سر
دست به نگار تو مرا کشت دگر
آه! ار نشود وصل توام پشت دگر
نقشي عجبست بر دو دستت تا خود
حرف که گرفته اي در انگشت دگر؟
آن زلف چو نافه تتاري بنگر
و آن خط چو سبزه بهاري بنگر
بر گرد دهان همچو انگشتريش
زنگي بچه را سواد کاري بنگر
اي کرده مهندسانت از ساز سپهر
از برج و ستاره گشته انباز سپهر
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر
نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر
بس شب که به روز بردم، اي شمع طراز
باشد که شبي روز کنم با تو به راز
شد بي شب زلف و روز رخسار تو باز
روزم چو شب زلف تو تاريک و دراز
چون دوستي روي تو ورزم به نياز
مگذار به دست دشمن دونم باز
گر سوختنيست جان من هم تو بسوز
ور ساختنيست کار من هم تو بساز
کردند دگر نگاربندان از ناز
در دست تو دستوانه از مشک طراز
تا کيست که خواهيش به دستان کشتن؟
يا چيست که بر دست همي گيري باز؟
گر جور کني نياورم دل ز تو باز
ور ناز کني به جان پذيرم ز تو ناز
چون بنده نپيچد ز خداوندان سر
وانگاه خداوند چنان بنده نواز
رفتم بر آن شمع چگل مست امروز
گفتم که: مرا با تو سري هست امروز
گفتا: گو باش
. . .
گفتم که: ز غصه کي رهد؟ دل گفتا:
حالي دلت از غصه ما رست امروز
اي داده به بازي دل من، جان را نيز
عهدم ز جفا شکسته، پيمان را نيز
خواهم به تو خط بندگي دادن، ليک
ترسم به زنخ برآوري آن را نيز
در عالم کج نهاد پر پيچ و خمش
يک چيز طلب مي کنم از بيش و کمش
يا معشوقي که وصل او باشد خاص
يا ممدوحي که عام باشد کرمش
زلفي، که به ناز و درد سر داشته ايش
بر دوش کشيده اي و برداشته ايش
در پاي تو گر سر بنهد باکي نيست
کز خاک هزار بار برداشته ايش
تن خاک تو گشت، رحمتي بر خواريش
دل جاي تو شد به غم چرا مي داريش؟
دلبستگييي که با ميانت دارم
تا چون کمرت ميان تهي نشماريش
چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرق
زين پس همه پيش تو به چشم آيم و فرق
دل نامه شوق تو سپردست به باد
من در پي نامه مي شتابم چون برق
خالي داري بر لب چون قند، از مشک
خطي داري بر رخ دلبند، از مشک
بر ساعد خود نگار بستي يا خود
بر ماهي سيمين زرهي چند از مشک؟
اطراف چمن ز مشک بوييست به برگ
گلزار زمانه را نکوييست به برگ
گل را ز دو رويه کار با برگ و نواست
آري همه کاري ز دو روييست به برگ
اي بدر فلک گرفته از راي تو رنگ
لالاي ترا ز بدر و از لؤلؤ ننگ
کار تو عطاي بدره باشد شب بزم
شغل تو غزاي بدر باشد گه جنگ
کرد از دل صافي برت اين آب درنگ
تا دست تو بوسد چو بدو يازي چنگ
اکنون که نشان کژروي ديدي ازو
بگذاشته اي که مي زند بر سر سنگ
من خاک درم، تو آفتابي، اي دل
نشگفت که بر سرم بتابي، اي دل
من گم شدم از خود که ترا يافته ام
درياب، که مثل من نيايي، اي دل
ديگر ز شراب شوق مستي، اي دل
و آن توبه که داشتي شکستي، اي دل
از باده نيستي خراب افتادي
تا باد چنين باد که هستي، اي دل
کم کن ز غمش فغان و مستي، اي دل
وين بار بيفگن که شکستي، اي دل
آخر نه خداي تست؟ چندين او را
ناديده چرا همي پرستي؟ اي دل