در آرزوي کعبه و زيارت مرقد رسول

هوس کعبه و آن منزل و آنجاست مرا
آرزوي حرم مکه و بطحاست مرا
در دل آهنگ حجازست و زهي ياري بخت
گر يک آهنگ درين پرده شود راست مرا
سرم از دايره صبر برون خواهد شد
شايد ار بگسلم اين بند که در پاست مرا
از خيال حجر اسود و بوسيدن او
آب زمزم همه در عين سويداست مرا
دل من روشن از آنست که از روزن فکر
ريگ آن باديه در ديده بيناست مرا
بر سر آتش سوزنده نشينم هردم
از هواي دل آشفته که برخاست مرا
دلم از حلقه آن خانه مبادا محروم
کز جهان نيست جزين مرتبه درخواست مرا
از هوي و هوس خويش جدا باش، اي دل
خاک آن خانه و آن خانه خدا باش، اي دل
عمر بگذشت، ز تقصير حذر بايد کرد
به در کعبه اسلام گذر بايد کرد
ناگزيرست در آن باديه از خشک لبي
تکيه بر گريه اين ديده تر بايد کرد
گرد ريگي که از آن زير قدمها ريزد
سرمه وارش همه در ديده سر بايد کرد
آب و نان و شتر و راحله تشويش دلست
خورد آن مرحله از خون جگر بايد کرد
روي چون در سفر کعبه کنند اهل سلوک
از خود و هستي خود جمله سفر بايد کرد
سر تراشيدن و احرام گرفتن سهلست
از سر اين نخوت بيهوده بدر بايد کرد
شرح احرام و وقوف و صفت رمي و طواف
با دل خويش به تقرير دگر بايد کرد
هر دلي را که ز تحقيق سخن بويي هست
بشناسد که سخن را بجزين رويي هست
يارب، امسال بدان رکن و مقامم برسان
کام من ديدن کعبه است و به کامم برسان
دولت وصل تو هرچند که خاصست، دمي
عام گردان و بدان دولت عامم برسان
جز به کام مدد و عون تو نتوان آمد
راه عشق تو، بدان قوت و کامم برسان
صبرم از پاي درآمد، تو مرا دست بگير
به سر تربت اين صدر همامم برسان
چون هلال ار بپسندي که بمانم ناقص
به جمال رخ آن بدر تمامم برسان
هندوي آن درم، ار خواجه جوازي بدهد
صبح بيرون برو روزست به شمامم برسان
گر بدان روضه گذارت بود، اي باد صبا
عرضه کن عجز و زمين بوس و سلامم برسان
بوي آن خاک دمي گر برهاند ز عذاب
به نسيم خوش آن روضه در آييم ز خواب
اي رخت قبله احرار بگردانيده
شرک را گرد جهان خوار بگردانيده
سکه شرع ترا قوت اين دين درست
بهر اقليم چو دينار بگردانيده
کافران جمله ز شوق سر زلف تو کمر
در ميان بسته و زنار بگردانيده
روز هجرت به لعاب دهنش خصم ترا
عنکبوتي ز در غار بگردانيده
سر عشقت دل عشاق به دست آورده
دست قهرت سر اغيار بگردانيده
شوق ديدار تو دولاب فلک را هر شب
ز آب اين ديده بيدار بگردانيده
تحفه را هر سحري باد صبا از سر لطف
بوي زلف تو به گلزار بگردانيده
«انااملح » که حديث تو در افواه انداخت
قصه يوسف مصري همه در چاه انداخت
بوي مشک از سر زلف تو به چين آوردند
بت پرستان ختا روي به دين آوردند
آن عروسست کمالت که سر انگشتان
در قمر وصمت نقصان مبين آوردند
لشکر طره هندوي تو بر اهل ختا
اي بسا صبح که از شام کمين آوردند
تا حديث تو نمود اهل معاني را روي
رخنه در قيمت درهاي ثمين آوردند
دلشان سخت و سيه چون حجراسود بود
مردم مکه، که در مهر تو کين آوردند
خفته عشق تو هر روز فزون خواهد شد
خود چنينست، نگويم که: چنين آوردند
برق دل گرم شد از غيرت و بگريست چو ابر
اندر آن شب که يراق تو به زين آوردند
سر معراج ترا هم تو تواني گفتن
در دمي بود و از آن دم تو تواني گفتن
آن شب از هر چه به زير فلک ماه بماند
جز تو چيزي نشنيديم که آگاه بماند
جبرييل ارچه در آن شب ز رفيقان تو بود
حاصل آنست که در نيمه آن راه بماند
چون براق تو بديد آتش برق عظمت
گشت حيران و در آن آخر بي کاه بماند
داشت هر رقعه وجود تو ز کثرت رختي
رخت آن رقعه چو پرداخته شد شاه بماند
آتشي در شجر اخضر هستي افتاد
چون شجر سوخته شده «اني اناالله » بماند
صبح با آن نفس سرد چو دير آگه شد
از شب وصل تو با گريه و با آه بماند
ديدني ها همه ديدي و بگفتي به همه
هر که باور نکند قول تو در چاه بماند
آنچه در دين تو از امن و امان پيدا شد
نشنيديم که در هيچ زمان پيدا شد
سر ز برد يمن، اي برق يمان، بيرون آر
دل کوته نظران را ز گمان بيرون آر
علم صدق به ايوان فلکها برکش
لشکر شرع به صحراي جهان بيرون آر
خار درياي دل ما ز فراق رخ تست
دسته اي گل ز در روضه جان بيرون آر
هر نشاني که تو داري همه ديديم، کنون
ز پس پرده رخ فتنه نشان بيرون آر
بي سخن هاي تو قلب دل ما زر نشود
کيمياي سخن از درج دهان بيرون آر
بدعت از هر طرفي سر به ميان برد، دگر
تيغ اعجاز نبوت ز ميان بيرون آر
ما ز کردار بد خويش ز جان در خطريم
اين خطر بنگر و آن خط امان بيرون آر