وله سترالله عيوبه

هرگز به جان فرا نرسي بي فروتني
خواهي که او شوي تو، جدا گرد از مني
زنهار ! قصد کندن بيخ کسان مکن
زيرا که بيخ خويشتنست آنکه مي کني
نيکي کن، اي پسر تو، که نيکي به روزگار
سوي تو بازگردد، اگر در چه افگني
دل در جهان مبند، که بي جرعه هاي زهر
کس شربتي نمي خورد، از دست او، هني
امروز کار کن که جواني و زورمند
فردا کجا توان؟ که شوي پير و منحني
تا کي من و جمال من و ملک و مال من؟
چندين هزار من که شد از قطره اي مني؟
سر برفراشتي که : به زور تهمتنم
اي زيردست آز، چه سود از تهمتني؟
جز با دل شکسته ترا کار زار نيست
خود را نگاه دار، که بر قلب مي زني
کردي کلاه کژ، که : کمر بسته ام به سيم
اي سنگدل، چه سيم؟ که دربند آهني
گر نيک بنگري،همه زندان روح تست
چون کرم پيله، بر تن خود هرچه مي تني
گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست
بردار مرهمت، که نمک مي پراگني
مشکل بزايد از تو بسي خير، از آنکه تو
چون مادر زمانه ز نيکي ستروني
از پند گفتن تو چه فرقست تا به نيش؟
از بهر آنکه تيز ترا ز فرق سوزني
تا برزني به کيسه بازاريان يکي
روز دراز بر سر بازار و برزني
از بهر لقمه اي، که نهندت به کام در
ديدم که : زخم دارتر از قعر هاروني
داني حساب گندم خود جوبه جو ولي
«الحمد» را درست نداني، ز کودني
نادان بجز حکايت دنيا نمي کند
ناچار خود حکايت دنيا کند دني
اي اوحدي، کسي بجزو نيست در جهان
درويش باش، تا غم کارت خورد غني