في منقبة اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب کرم الله وجهه

بر کوفه و خاک علي، اي باد صبح، ار بگذري
آنجا به حق دوستي کز دوستان يادآوري
خوش تحفه اي ز آن آب و گل، بوسيده، برداري به دل
تازان هواي معتدل پيش هواداران بري
با او بگويي: کاي، ولي، وي سر احسان ويلي
زان کيمياي مقبلي درده، که جان مي پروري
اي قبله روح و جسد، وي بيشه دين را اسد
ذات تو خالي از حسد، نفس تو از تهمت بري
کافي کف کوفي وطن، صافي دل صوفي بدن
هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضي، هم حيدري
هستي نبي را ابن عم، از روي معني لحم و دم
زان گونه بودي لاجرم، زين گونه داري سروري
از جام علمت با طرب، جوشيده مغزان عرب
دربسته صد معدي کرب، پيشت ميان چاکري
کفر از کفت شد کاسته، دين از تو شد آراسته
از زير دستت خاسته، صد چون جنيد و چون سري
بوذر وکيل خرج تو، سلمان رسيل درج تو
گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوري
بر پايه علم تو کس، زين ها ندارد دسترس
مهدي تو خواهي بود و بس، گر مهد اين پيغمبري
هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر
هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دري
علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته
از ذوالفقارت سوخته،آيين کفر و کافري
ياسين ز نامت آيتي، طاها ز علمت رايتي
کشف تو از مه غايتي، برداشت مهر دختري
شمعي و ماهت هم نفس، پيشي نگيرد بر تو کس
هرچند شمع از پيش و پس، فارغ بود، چون بنگري
رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسه خور
پاي ترا کرده به سر، گردون گردان، منبري
هم مير نحل و هم نحل، اي خسرو گردون محل
کاخ تو ايوان زحل، هم تخت کاخ مشتري
هم تيغ داري، هم علم، هم علم داري، هم حکم
هم زهد داري هم کرم، ديگر چه باشد مهتري؟
از مهر در هر منزلي، مهري نهادي بر دلي
همچون سليمان ولي، ديوت نبرد انگشتري
خط ترا نقاش چين، ماليده بر چشم و جبين
کلک تو از روي زمين، گم کرده نقش آزري
راي تو دشمن مال را، رويت مبارک فال را
نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت ياوري
از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستي شور و شر
نفسي که چندينش هنر باشد، چه جويد داوري؟
روزي که ياران دگر، از دور کردندي نظر
از خيبر و باروش در، کندي، زهي زور آوري
عصمت شعار آل تو، ايمان و تقوي مال تو
کشف حقيقت حال تو، سير طريقت بر سري
پيش از کسان بودت کسي، بعد از نبي بودي بسي
پيشي تو، هرچند از پسي، اي نامدار گوهري
اي مکيان را پيش صف، وي شحنه نجد و نجف
هستي خلافت را خلف، از مايه نيک اختري
گر با تو کين ورزد خسي، نامش نمي ماند بسي
وآنجا که گم گردد کسي، علم تو داند رهبري
راي تو جفت تير شد، چون مهر عالم گير شد
عقل بلندت پير شد، در کار معني گستري
اي گنج صد قارون ترا، گفته نبي هارون ترا
زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامري
گردون گردان جاي تو، خورشيد خاک پاي تو
اي پرتوي از راي تو، آيينه اسکندري
نام وجودت «لافتي » منشور جودت «هل اتي »
«يا منيتي حتي متي، انافي اسا و تحسري »
من بسته بند توام، خاک دو فرزند توام
در عهد و پيوند توام، با داغ و طوق قنبري
پر شد دل از بوي گلت، زان اوحدي شد بلبلت
اي خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبري
اندر بيابانش مهل، غلتان ميان خون و گل
جامي فرو ريزش به دل، ز آن بادهاي کوثري