وله بردالله مضجعه

چو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
در اوفتاد، فرو برد پاي مرد به گل
ز دل چو ديده بر نجست و تن ز هر دو به درد
نه عشق باد و نه عاشق، نه ديده باد و نه دل
گر از دو ديده همين ديده ام که: دل خون شد
به سالها نشوند از دلم دو ديده بحل
چو ديده تو کند ميل دانه خالي
دلت به دام بلا ميکند، بکوش و مهل
غرور ديده و دل مي خوري ز جهل، ولي
سبک ز دل متنفر شوي، ز ديده خجل
ترا چو طره ليلي فرو کشد به قال
بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل
شکال پاي دلت نيست جز محبت دوست
به دست خويش مکن کار خويشتن مشکل
چو عمر در سر تحصيل اين جماعت رفت
که جز ندامت و بي حاصلي نشد حاصل
کناره گير ز معشوقه اي، که روز و شبش
تو در کناري و او از تو دور صد منزل
چو دوست در پي دشمن رود، تو در پي او
مکوش هرزه، که رنجي همي بري، باطل
درين مقام به از راستي نمي بينم
کسي که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل
منت خود اين همه گفتم وليکن از پي دوست
چنان روم، که پي خواجه هندوي مقبل
حديث عشق بسي گفتم و ندانستم
که: من ميانه غرقابم و تو بر ساحل
مرا اگر دوسه روزي بهوش مي بيني
گمان مبر تو که: مهرم ز سينه شد زايل
که گر ز خارج من دفتري نپردازم
هزار قصه مجنون بود درو داخل
تو گرم کن نفس خويش را به آتش عشق
رها کن آن دگران را به زيره و پلپل
عبادت از سر غفلت نشايد، اي هشيار
تو مست باش و ز معبود خود مشو غافل
نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست
غرض مجوي تو، تا عاشقي شوي کامل
ز دوست دوست طلب، علت از ميان برگير
که چون ز وصل بريدي، طمع شدي واصل
گر آرزوست ترا شهر عاشقان ديدن
بيا و دست ز فتراک اوحدي بگسل
و گر مقيم شدي دست بازدار از من
که باد در سر راهست و يار در محمل