وله بردالله مضجعه

زنهار خوارگان را زنهار خوار دار
پيوند و عهدشان همه نا استوار دار
هر زر که دشمني دهد و گل که ناکسي
آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار
فخري، که از وسيلت دوني رسد به تو
گر نام و ننگ داري، ازان فخر عار دار
وقتي که روزگار تو نيکو شود ز بخت
غافل مباش و روز بد اندر شمار دار
چون جام دولتت به کف دست بر نهند
در کاسه نخست نظر برخمار دار
از بهر کار خود چو بکاري برون شوي
چشمي براه برکن و گوشي به کار دار
آن کو زر از خويشتنت در کنار داشت
آن رازهاي خويشتنت در کنار دار
گر در ديار خود نتواني به کام زيست
تن را به غربت افکن و دور از ديار دار
از حلقه اي، که مي شنوي بوي فتنه اي
زان حلقه خويش را بخرد بر کنار دار
در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن
درکش بگفتنش که درختيست باردار
خصمي، که واقفت کند از عيب خويشتن
عيبش مگوي هرگز و او را به يار دار
از عفت و طهارت و پاکي و روشني
دايم وجود خويشتن اندر حصار دار
دنيا چو خانه ايست ترا، بر سر دو راه
اين خانه در تصرف خود مستعار دار
جايي که در يمين دروغت کشد غرض
درياب و نفس را ز يمين بر يسار دار
خوش چشمه ايست طبع تو در مرغزار تن
اين چشمه را ز خاک طمع بي غبار دار
چون بر خداي راز تو پنهان نمي شود
بر خلق سر سيرت خويش آشکار دار
اقبال را بجز در دين رهگذار نيست
خود را به جان ملازم اين رهگذار دار
دندان بمال و گنج فرو برده اي ز حرص
ايمن مباش و گوش به دندان مار دار
جز غم دل ترا به جهان غم گزار نيست
پيوسته روي خويش درين غم گزار دار
بد مهر بختييست سراسيمه نفس تو
او را که با تو گفت: چنين بي مهار دار؟
تختي که بر نيايد ازو نام عدل تو
نفس ترا کشنده ترست از هزار دار
اين پند از اوحدي به تو چون يادگار ماند
تا زنده اي تو گوش بدين يادگار دار