وله في الموعظه

گر آن جهان طلبي، کار اين جهان درياب
به هرزه مي گذرد عمر، وارهان، درياب
تو غافلي و رفيقان به کار سازي راه
چه خفته اي؟ که برون رفت کاروان، درياب
هزار بار ترا بيش گفته ام هر روز
که : هين! شبي دوسه بيدار باش، هان! درياب
جوان چو پير شود، کار کرده مي بايد
ز پير کار نيايد، تو، اي جوان، درياب
زمانه مي گذرد، چون زمين مباش، زمن
قبول کن، ز من اي خواجه، اين زمان درياب
ترا شکار دلي، گر ز دست برخيزد
سوار شو، منشين، سعي کن، روان درياب
گرت به جان خطري ميرسد تفاوت نيست
قبول خاطر صاحب دلان بجان درياب
ورت نگه کند از گوشه اي شکسته دلي
غلط مشو، که فتوحيست رايگان، درياب
به هيچ کار نيايي چو ناتوان گردي
کنون که کار به دستست، مي توان، درياب
اقامت تو بدنيا ز بهر آخرتست
چو اين گذشت به غفلت مکوش و آن درياب
شنيده اي که چها يافتند پيش از تو؟
تو نيز آدميي، جهد کن، همان درياب
به پيشگاه بزرگان گرت رها نکنند
فقير باش و زمين بوس و آستان درياب
ز عمر عاريتي، اوحدي، بمير امروز
پس آنگهي برو و عمر جاودان درياب
مکن ز ياد فراموش روز دشواري
که با تو چند بگفتم که: اي فلان، درياب