شماره ٨٧٤: گر چه در کوي وفا جا نگرفتي و سرايي

گر چه در کوي وفا جا نگرفتي و سرايي
ما نبرديم ز کوي طلبت رخت به جايي
بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتي
مکن اينها، که نکرديم نگاهت به خطايي
بر تن اين سر شب و روز از هوس پاي تو دارم
ورنه من کيستم آخر؟ که سرم باشد و پايي
گر قبا شد ز غمت پيرهني حيف نباشد؟
کم از آن کز کف عشق تو بپوشيم قبايي
قيمت قامت و بالاي ترا کس بنداند
تا نيفتند چو من شيفته در دام بلايي
درد عشق تو به نزديک طبيبان ولايت
بس بگفتيم و ندانست کسش هيچ دوايي
هم نشينان تو بر سفره خاصند، چه معني؟
که به درويش سر کوچه نگفتند صلايي
بوسه اي ده به من خسته، که بسيار نباشد
به فقيران بدهد محتشم شهر عطايي
اوحدي را مکن از خيل محبان تو بيرون
که توسلطاني و خيلت نشکيبد ز گدايي