شماره ٨٦٥: با دل تنگ من از تنگ شکر هيچ مگوي

با دل تنگ من از تنگ شکر هيچ مگوي
چون ترا از دل من نيست خبر هيچ مگوي
چند گويي که: حديث تو به زر نيک شود؟
روي زرين مرا بين وز زر هيچ مگوي
پيش قند دهن پسته مثال تو ز شرم
چون نبات ار بگذارد ز شکر هيچ مگوي
هر دمي قصه ما را چه ز سر ميگيري؟
جان چو در پاي تو کرديم ز سر هيچ مگوي
از دهان تو به يک بوسه چو خرسند شديم
زان دهن جز سخن بوسه دگر هيچ مگوي
من بي سود چه گرد تو توانم گشتن؟
گر کمر گرد تو گردد ز کمر هيچ مگوي
سينه اوحدي از عشق تو گر ناله کند
ناوکت را سپرست و بس پر هيچ مگوي