شماره ٨٥٤: ز دست کس نکشيدم جفا و مسکيني

ز دست کس نکشيدم جفا و مسکيني
مگر ز دست تو کافر، که دشمن ديني
چو ديده همه کس ديدن تو ميخواهد
کسي چه عيب تو گويد؟ که: خويشتن بيني
اگر پياده روي، سرو گلشن جاني
وگر سوار شوي، شمع خانه زيني
شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعي
بجز لب تو نيايد بکار شيريني
ندانمت که به دست که اوفتادي باز؟
عجب که دست نبوسند کش تو شاهيني!
به درد مند غم او رمن که ميگويد؟
مکن حکايت درمان چو درد او چنين
ميان به جستن يار، اوحدي،چنان دربند
که تا به دست نيايد ز پاي ننشيني