شماره ٨٤٧: به نشاط باده چو صبح دم سوي بوستان گذري کني

به نشاط باده چو صبح دم سوي بوستان گذري کني
بسر تو کين دل خسته را به نسيم خود خبري کني
ز شمايل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهي
که چو گل شکفته ز عکس مي به چمن چمان گذري کني
برود فروغ روي مه چو نگه کند به جبين تو
بچکد عرق ز جبين گل چو به روي او نظري کني
ز فراز قامت نازنين رخ نور گستر نازکت
چو صنوبريست که بر سرش به مهندسي قمري کني
خنک آنزمان که به شيوه با من دل شکسته ز چابکي
سخن عتاب درافگني و کرشمه با دگري کني
دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبري
که هميشه عربده با دلي و ستيزه با جگري کني؟
صنما،ز ديده مرحمت به سرشک ديده من نگر
گرت احتشام رها کند که نظر به سيم و زري کني
به اميد وصل تو زار شد دلم ارنه نيست ضرورتي
که بهر زه عمر عزيز در سر کار عشوه گري کني
همه روز روشن اوحدي شب تيره شد ز فراق تو
تو به وصل خود چه شود اگر شب تيره را سحري کني؟