شماره ٨٤٢: صبح دمي که گرد رخ زلف شکسته خم زني

صبح دمي که گرد رخ زلف شکسته خم زني
چون سر زلف خويشتن کار مرا بهم زني
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
بر سر من سپر کشي، بر دل من علم زني
از «نعم » و «بلي » بود با همه کس حديث تو
با من خسته دل چرا اين همه «لا» و «لم » زني؟
اي که نمي زنم دمي جز به خيال لعل تو
گر به کف من اوفتي،کي بهلم که دم زني؟
شاد کجا شود ز تو اين دل ناتوان من؟
چون تو به روز هجر خود اين همه تير غم زني
بي تو دمي نمي شود خالي و فارغ، اي صنم
چهره من ز زرگري اشک من از درم زني
بر سر و چشم خود نهي نامه دشمنان من
چون که به نام من رسي بر سر آن قلم زني
در حرم تو هر کسي محرم و از براي من
قفل حرام داشتن بر در آن حرم زني
کار تو با شکستگان يا ستمست، يا جفا
با تو طريق اوحدي درد کشي و دم زني