شماره ٨٣٨: کاکل آن پسر ز پيشاني

کاکل آن پسر ز پيشاني
کرد ما را بدين پريشاني
حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خاني
شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما به ويراني
اي به رخسار آفتاب دوم
وي به ديدار يوسف ثاني
در کمند توييم و مي بيني
مستمند توييم و مي داني
عهد بستيم و نيستي راضي
دل بداديم و هم پشيماني
گر نياييم ياد ما نکني
ور بياييم رخ بگرداني
دل به دست تو بود، بشکستي
تن به حکم تو گشت و تو داني
حالم از قاصدان نمي شنوي
نامم از نامه بر نمي خواني
اوحدي را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درماني