شماره ٨٣٦: خوشا آن عشرت و آن کامراني

خوشا آن عشرت و آن کامراني
که ما را بود از ايام جواني
سفر کردم به اميد غنيمت
غنيمت عمر بود و گشت فاني
نديدم سود و فرسودم، چه بودي
که ارزيدي بدين سودا زياني؟
بدادم عمر و درد دل خريدم
چه شايد گفت ازين بازارگاني؟
جواني را به خواب اکنون توان ديد
که تن بي خواب گشت از ناتواني
رخم گل بود و بالا تير و کردند
گلم نيلوفري، تيرم کماني
به شکلي مي دوانم مرکب عمر
که اسب تند بر صحرا دواني
زمان ما به آخر رفت، ازين بيش
چه باشد؟ فتنه آخر زماني
فراق دوستان با جانم آن کرد
که در گلزارها باد خزاني
بدان گفتم: چه داري آرزو؟ گفت
که: ديدار و بهشت جاوداني
بپرسيدم که: ديگر چيست؟ گفتا:
و وادي زنده رود و اصفهاني
نمي ماند به وصل دوستان هيچ
اگر صد سال در شادي بماني
چو گرگ از گله بربود آنچه مي خواست
بدين صحرا چه سود اکنون شباني؟
ترا، اي چرخ، بسيار آزمودم
هماني و هماني و هماني!
چه برخورداري از رختي توان ديد؟
که دزدش کرده باشد پاسباني
چو خواهد برد باد اين لالها را
چه بايد کرد اين جا باغباني؟
بيايد کوچ کردن بر کرانم
که کرد اندامم آغاز گراني
برون شد کاروان ما ز منزل
چه خسبي؟ اي غريب کارواني
خداوندا، اگر بد رفت، اگر نيک
چو عجز آوردم آن ديگر تو داني
ز لطفم داده بودي خرده اي چند
به عنف اکنون يکايک مي ستاني
گدايي پيش آن در فخر باشد
مرا، همچون که موسي را شباني
به درگاه تو آورد اوحدي روي
غريب الوجه واليد واللساني