شماره ٨٣٥: چه سود خاطر ما را به جانبت نگراني؟

چه سود خاطر ما را به جانبت نگراني؟
که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگراني
نشسته ام که بجويي مرا، خيال نگه کن
مگر به روز بياييم و گرنه کي تو بخواني؟
ز دوري تو چنان گشته ام ضعيف و شکسته
که گر ز دور ببيني مرا، تو باز نداني
تو آفتاب و من آن ذره ام ز پرتو مهرت
که از دريچه درآيم، گرم ز کوچه براني
مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟
گناه چيست کسي را؟ محبتست و جواني
ز راه دور دويدم برت، ستيزه رها کن
غريبم آيد از آن رخ، که بر غريب دواني
اگر به کوي تو آييم ساعتي به تماشا
سبک مدو به شکايت، که ميبرم گراني
بدين صفت که من آويختم به چنبر زلفت
اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهاني
چو بر سفينه دل نقش صورت تو نبشتم
بسان صورت پاک تو پر شدم ز معاني
به پيش دوست دريغا! که قدر خاک ندارد
حديث من، که چو آبي همي رود ز رواني
شکسته شد تنت، اي اوحدي، ز بار غم او
نگفتمت: ز پي او مرو،که زود بماني؟