شماره ٨٣٣: باز دوشم ز راه مهماني

باز دوشم ز راه مهماني
به خرابي کشيد و ويراني
داشت در پيش رويم آينه اي
تا بديدم درو به آساني
که جزو نيست هر چه مي دانم
که ازو خاست هر چه مي داني
دو قدم راه بيش ، نيست ولي
تو در اول قدم همي ماني
هر چه هستيست در تو موجودست
خويشتن را مگر نمي داني؟
اي که روز و شبت همي خوانم
گر چه هرگز مرا نمي خواني
زان شراب بقا بده جامي
تا تن اوحدي شود فاني