شماره ٨٢٥: گر برافرازي به چرخم ور بيندازي ز بامي

گر برافرازي به چرخم ور بيندازي ز بامي
ماجراي پادشاهان کس نگويد با غلامي
راي آن دارم که روي از زخم شمشيرت نپيچم
کم نه روي اعتراضست و نه روي انتقامي
تا تو روزي رخ نمايي، يا شبي از در درآيي
من بدين اميد و سودا مي برم صبحي به شامي
بر سر کوي تو سگ را قدر بيش از من، که آنجا
من نمييارم گذشت از دور و او دارد مقامي
گر ز نام من شنيدن ننگ داري سهل باشد
همچو ما شوريدگان را خود نباشد ننگ و نامي
آنقدر فرصت نمييابم که برخوانم دعايي
آن چنان محرم نمييابم که بفرستم سلامي
آخرالامرم ز دستان تو يا دست رقيبان
بر سر کويي ببيني کشته، يا در پاي بامي
گر سفر کردند يارانم سعادت يار ايشان
آن که رفت آسود، مسکين من که افتادم به دامي
دوش ميناليدم از جور رقيبت باز گفتم:
اوحدي، گر پخته اي چندين چه ميجوشي ز خامي؟