شماره ٨٢٣: به خرابات گذارم ندهند از خامي

به خرابات گذارم ندهند از خامي
سوي مسجد نتوانم شدن از بدنامي
صوفي رندم و معروف به شاهدبازي
عاشق مستم و مشهور به درد آشامي
سر ز ناچار بر آورده به بي ساماني
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامي
حال مي خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسايه بديدند ز کوته بامي
آن زبونم که اگر بر سر بازار بري
بيسخن مال مرا خاص شناسد عامي
دشمنم گر نتواند که ببيند نه عجب
دوست نيزم نتواند ز ضعيف اندامي
اوحدي وار به صد بند گرفتارم، ليک
تو درين بند نداني که برون از دامي