شماره ٨٠٦: نه پيمان بسته اي با من؟ که در پيمان من باشي

نه پيمان بسته اي با من؟ که در پيمان من باشي
من از حکمت نپيچم سر، تو در فرمان من باشي
چو تن در محنتي افتد، تنم را باز جويي دل
چو جانم زحمتي يابد، تو جان جان من باشي
چراغ ديده گريان خويشت گفته بودم من
چه دانستم که داغ سينه بريان من باشي؟
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردي تو
دلم را غم ببايد خورد، اگر جانان من باشي
چه گويي؟ هيچ بتواني که بي غوغاي همجنسان
مرا روزي بپرسي، يا شبي مهمان من باشي؟
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
وزين نعمت بسي يابي، اگر بر خوان من باشي
ز من گر خرده اي آمد، توقع دارم از لطفت
کزان جزوي نياري ياد و کلي آن من باشي
به آب چشم و بيداري ترا ميخواهم از يزدان
چه باشد گر تو نيز آخر دمي خواهان من باشي؟
ندارم آستين زر، که در پايت کنم، ليکن
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشي
غلامست اوحدي، چون من، غلامان ترا ليکن
ز سلطانان نينديشم، اگر سلطان من باشي