شماره ٨٠٣: ز راه دوستي گفتم: دلم را چاره بر باشي

ز راه دوستي گفتم: دلم را چاره بر باشي
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشي؟
دل سخت تو کي بخشد بر آب چشم بيدارم؟
چو آنساعت که من گريم تو در خواب سحر باشي
گرم روزي دهي کشتن به زاري، بنده فرمانم
به شرط آنکه آنروزم تو نيز اندر نظر باشي
نجويي هرگزم، وآنگه که جويي پيش در باشم
ولي روزيکه من جويم ترا، جاي دگر باشي
چه دانستم که از حالم نخواهي با خبر بودن؟
من اين خواري بدان ديدم که ميگفتم: مگر باشي
ترا از حال محنت هاي من وقتي خبر باشد
که عمري بيدل و صبر و قرار و خواب و خور باشي
فداي خاک پايت گر کنم صد سر به يک ساعت
نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشي
ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدي، باري
مگر بر آستان او نشيني، خاک در باشي