شماره ٧٩٩: باز آمدي، که خونم بر خاک در بريزي

باز آمدي، که خونم بر خاک در بريزي
توفان موج خيزم زين چشم تر بريزي
هر ساعتي به شکلي، هر لحظه اي بينگي
دوداز دلم برآري، خون از جگر بريزي
گر تشنه اي به خونم، حاکم تويي،وليکن
در پاي خويش ريزش،روزي اگر بريزي
مانند آفتابي، کز بس شعاع خوبي
چون ديده بر تو دوزم، نور از نظر بريزي
در شهر اگر نماند شکر، چه غم؟ که روزي
لعل تو گر بخندد، شهري شکر بريزي
بالله که برنگيرم سر ز آستانه تو
گر خنجرم چو باران بر فرق سر بريزي
صد نوبت اوحدي را خون ريختي و گر تو
آني که مي شناسم، بار دگر بريزي