شماره ٧٩٤: بر من نمي نشيني نفسي به دلنوازي

بر من نمي نشيني نفسي به دلنوازي
بنشين دمي، که خون شد دل من ز چاره سازي
همه سر بر آستان تو نهاده ايم، تا خود
تو رخ که بر فروزي و سر که بر فرازي؟
منت، اي کمر، چه گوي؟ که بر آن ميان لاغر
چه لطيف مي نمايي! چه شگرف مي برازي!
غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معني
رخ خوب مي نگاري؟ سر زلف مي ترازي؟
چو رود ز بوسه تو سخني، سخن نگويم
که حديث تنگ دستان نبود چنان نمازي
جگر من مسلمان بخوري بدان توقع
که شود به کشتن من دل کافر تو غازي
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
که حديث ما و زلف تو کشد بدين درازي!
من ازين بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
تو بدان جمال و خوبي چه کني؟ اگر ننازي
مکنيد عيب چندين، اگرش نگاه کردم
که ازو نمي شکيبم،من بيدل نيازي
شدن از پي لطيفان و به خود نگاه کردن
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازي
به کجا برم شکايت؟ بکه گويم اين حکايت؟
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدي گدازي