شماره ٧٩٢: هر به عمري نزد خود روزي به مهمانم بري

هر به عمري نزد خود روزي به مهمانم بري
پرده پيش رخ ببندي، پس در ايوانم بري
خود نخواهي هيچ وقتم ور بخواني ساعتي
خون چشم من بريزي، تا که بر خوانم بري
دست بيرون آوري از پرده، چون گويي سخن
تا بيندازي ز پاي آنگه به دستانم بري
نام من بدنام گويي، تا ميان مرد و زن
راز من پيدا کني، وانگاه پنهانم بري
گر ندانم راه بام، از آفتاب روي خود
در فرستي پرتو و چون ذره در بانم بري
ره نمايي هر زمان با کيش و قربانم بده
چون من اندر ده شوم بي کيش و قربانم بري
ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگريختم
اين زمان سودي ندارد گر بهدکانم بري
چون امانت ها که دادي گم شد اندر دست من
مفلسي بر دست گيرم، تا به زندانم بري
گر به قاضي مي برند آنرا که مستي مي کند
من خرابي مي کنم، تا پيش سلطانم بري
چون به همراهي قبولم کردي، ار سر مي رود
دستت از دامان ندارم، تا به پايانم بري
اوحدي را گر دهي دم، يا بري دل، حاکمي
من چنين نادان نيم، کينم دهي، آنم بري