شماره ٧٩١: برون کردي مرا از دل چو دل با ديگري داري

برون کردي مرا از دل چو دل با ديگري داري
کجا يادآوري از من؟ که از من بهتري داري
چه محتاجي به آرايش؟ که پيش نقش روي تو
کس از حيرت نمي داند که بر تن زيوري داري
من مسکين سري دارم، فداي مهرتست، ار چه
تو صد چون من به هر جايي و هر جايي سري داري
نشايد پر نظر کردن به رويت، کان سعادت را
مبارک ناظري بايد، که نيکو منظري داري
نثار تست سيم اشک من، ليکن کجا باشد؟
بر توسيم را قدري، که خود سيمين بري داري
شکايت کردم از جور تو ياران را و گفتندم:
برو بارش به جان مي کش، که نازک دلبري داري
چو فرهاد، اوحدي، دانم که روزي بر سر کويت
ببازد جان شيرين را، که شيرين شکري داري