شماره ٧٨٧: ساقي، بده شرابم، کندر چنين بهاري

ساقي، بده شرابم، کندر چنين بهاري
نتوان شراب خوردن بي مطربي و ياري
ياري لطيف بايد، گوينده اي موافق
تا مي تواند از تن کردن بدل گذاري
آن کش نشسته باشد در خانه لاله رويي
حاجت نباشد او را رفتن به لاله زاري
چون تاختن کند غم آهنگ سبزه اي کن
بر گرد او کشيده از بيد و گل حصاري
آن ترک را به مستي امروز در ميان کش
ور در ميان نيايد، آخر کم از کناري
عيبم مکن، که ديگر مشکل خلاص يابد
او را کزين گلستان دامن گرفت خاري
اين هفته با حريفان من کار آب کردم
چون آب کارگر شد، از من مجوي کاري
آن ماه با حريفي هر شب شراب نوشد
تا جام او نباشد بي کلفت خماري
گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد
در بلبلان نيفتد زان گونه خار خاري
چون چشم من نگردي ابري به گلستاني
چون اوحدي ننالد مرغي ز شاخساري