شماره ٧٨٥: پادشاهست آنکه دارد در چنين خرم بهاري

پادشاهست آنکه دارد در چنين خرم بهاري
ساقيي سرمست و جامي، مطربي موزون و ياري
نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل تر
بلبلي هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاري
چون به دستم باده دادي شير گيرم کن به شادي
تا توانم صيد کردن، گر به دست افتد شکاري
آمد آن موسم که: هر کس با دلارامي که دارد
باده نوشد در ميان باغ و ما نيز از کناري
دست بستان را ز هر دستي نگاري بست گيتي
تا تو بنشيني و بنشاني ز هر دستي نگاري
بر مثال لاله دارم سينه اي پر خون، که از وي
ناله زارم برآيد چون ببينم لاله زاري
اي که غافل مي نشيني، سوي صحرا رو، که بيني
کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاري
هر کرا هست اختياري گو: همي کن چاره خود
چاره ما صبر باشد، چون نداريم اختياري
عاميان در شغل و جستي، زاهدان در کبر و هستي
عاشقان در عشق و مستي، تا بود هر کس بکاري
من به آب مي بشويم نام خود، تا در قيامت
چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماري
من چو نرگس برنگيرم ز آب پي چندان که باشد
سوسني در پاي سروي، سبزه اي بر جويباري
از گنه کاران که داند مجرمي را؟ گو: بخواند
آنکه ميداند شکفتن اين چنين گلها ز خاري
اين غزل مي خوان و در وي اوحدي را ياد مي کن
گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاري