شماره ٧٨٢: ديده بسيار نگه کرد به هر بام و دري

ديده بسيار نگه کرد به هر بام و دري
بجزو در نظر عقل نيامد دگري
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه ديديم ز دست ستم بي خبري؟
اي که چون باد بهر گوشه گذاري داري
خود چه بادي که ازين گوشه نداري گذري؟
نه قضايي بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن ياد توان کرد به عمري قدري
سفرم هم به سر کوي تو خواهد بودن
گر بيابم ز کمند تو جواز سفري
زان درختي که درين باغچه بالاي تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسيدي ببري
دير تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بيش ازين طرف نشايد که بود بر کمري
رفتن مهر تو از سينه من ممکن نيست
همچو نامي که کسي نقش کند بر حجري
هيچ داني سر من بر سر کوي تو چنين
به چه تشبيه توان کرد؟ به خاکي و دري
هر شب از درد فراق تو بگريم تا روز
عجب، اي گريه شبها، که نکردي اثري!
گر دل اوحدي از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و ميسر نشود بي جگري