شماره ٧٧٩: نگارا، گر چه مي دانم که بس بي مهري و پيوندي

نگارا، گر چه مي دانم که بس بي مهري و پيوندي
سلامت مي فرستم با جهاني آرزومندي
بدان دل کت فرستادم نه اي خرسند، مي دانم
که گر جان نيز بفرستم نخواهد بود خرسندي
چنين زانم پسنديدي که حال من نمي داني
ز حالم گر شوي آگه چنان دانم که نپسندي
ز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتي چينم
درخت الف ببريدي و بيخ مهر بر کندي
اگر دستت همي خواهم خسي بر پيش من داري
ورت من پاي مي بوسم ز دست من همي تندي
فرو هشتي به خويش آن زلف را کاشفته مي گردد
نه آن بهتر که او را بر چو من ديوانه اي بندي؟
جهاني را بيفگندي به حسن يک نظر، جانا
کزان افتادگان روزي نظر بر کس نيفگندي
بپيوند رفت روز جور و بيداد و ستم، جانا
کنون هنگام احسانست و انعام و خداوندي
حديث تلخ اگر گفتي نرنجيد اوحدي را دل
که گر زان تلخ تر نيزش بگويي شربت قندي