شماره ٧٧٥: نظري گر ز سر لطف به کارم کردي

نظري گر ز سر لطف به کارم کردي
شادمان چون گل و خرم به بهارم کردي
جاودان گفتمي آن خنجر و بازو را شکر
با خود ار زانکه ببري چو شکارم کردي
اگر آن غنچه دهن را سر مهري بودي
در دل از کيسه چرا آن همه خارم کردي
خرم از گل بدر افتادي و بار از گرداب
اگر از راه کرم دست به بارم کردي
تنگ دستم، چه شدي گر به وفا دستي تنگ
ز سر لطف در آغوش و کنارم کردي؟
از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟
دامن ار پر گل و سيب و به و نارم کردي
به غلامي نشمردي دل من شاهان را
با غلامان خود ار دوست شمارم کردي
کاج! لعلي ز لبش بستدمي، تا بر من
سهل بودي اگر اين باده خمارم کردي
نشوي در پي آزار دل من يک روز
گر شبي گوش بدين ناله زارم کردي
پس ازين شام جدايي چه شدي گر سحري؟
تا به بستان در حجره گذارم کردي
اوحدي، گر به قبولي برسيدي ز لبش
زود بر مرکب اقبال سوارم کردي