شماره ٧٧٠: جان را ستيزه تو ندارد نهايتي

جان را ستيزه تو ندارد نهايتي
خوبان جفا کنند ولي تا به غايتي
سنگين دلي، و گرنه چنين درد سينه سوز
در سينه تو نيز بکردي سرايتي
دارم شکايت از تو، ولي منع ميکند
حسن وفا که: باز نمايم شکايتي
روي زمين چو قصه فرهاد کوهکن
پر شد حکايت من و شيرين حکايتي!
خود چيست کشتن چو مني؟ کاهلي ز تست
تا هر زمان مرا بنسوزي ولايتي
از گفت و گوي دشمن بسيار باک نيست
گر باشدم ز لطف تو اندک حمايتي
زان زلف کافرانه مرنج، اوحدي، دگر
کز کافري بديع نباشد جنايتي