شماره ٧٦٥: چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتي

چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتي
رفتي و مرا در غم خود زار بهشتي
با دست تو من پاي فشارم به چه قوت؟
با روي تو من صبر نمايم به چه پشتي؟
بر خاک سر کوي تو يک روز بگريم
زان گونه که بيرون نتوان رفت به کشتي
دانم که: حسابي نبود روز قيامت
او را که بدين حال تو امروز بکشتي
پيش که توان برد خود اين غصه؟ که پيشت
صد قصه نبشتم که جوابي ننبشتي
از خوي تو بس گل که به خونابه سرشتم
تا خود تو بدين خوي و نهاد از چه سرشتي؟
در خاطر خود جز تو خيالي نگذارد
آنرا که تو يکروز به خاطر بگذشتي
اي دل، که همي جويي ازين دام رهايي
آن روز که گفتيم چرا باز نگشتي؟
چون اوحدي از قامت او درد همي چين
کين ميوه آن شاخ بلندست که کشتي