شماره ٧٤٧: زان شکرين لب گر شبي کردم شکار بوسه اي

زان شکرين لب گر شبي کردم شکار بوسه اي
از من چه رنجي؟ اي پسر، سهلست کار بوسه اي
چون بيشمار از لعل خود دادي به هر کس بوسها
يا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسه اي
زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسه اي
جانا، دل محرور من شد بيقرار از شوق تو
با او به بازي بعد ازين مي ده قرار بوسه اي
روزي که خواهند از لبت عشاق عالم کامها
هر کس تمنايي کند، ما اختيار بوسه اي
آمد به لب جان از غمت، جانا، نميگويي که: ما
تا چند سوزيم اين چنين در انتظار بوسه اي؟
روزي براي اوحدي يک بوسه بفرست از لبت
وز لعل شکربار خود کم گير بار بوسه اي