شماره ٧٤١: من که باشم؟ در زيان افتاده اي

من که باشم؟ در زيان افتاده اي
از هوي اندر هوان افتاده اي
بيخودي، رخ در بيابان کرده اي
گمرهي، از کاروان افتاده اي
ناکسي، از بخت دوري جسته اي
مفلسي، از خان و مان افتاده اي
گاه گويايي فضيحت گشته اي
وقت خاموشي زيان افتاده اي
از بهشت اندر جهنم رفته اي
بر زمين از آسمان افتاده اي
بر سر کوي سبکباران عشق
از گراني رايگان افتاده اي
گوهر خود را ز خس نشناخته
وز خسي در خاکدان افتاده اي
دل ز غفلت بسته در جايي چنين
وانگه از جايي چنان افتاده اي
روز سربازي عنان پيچيده اي
وقت مردي ناتوان افتاده اي
همنشينان بر کنار بحر و من
از کنار اندر ميان افتاده اي
اوحدي وار از براي اين و آن
در زبان اين و آن افتاده اي