شماره ٧٣٦: با دگري بر غم من عقد وصال بسته اي

با دگري بر غم من عقد وصال بسته اي
ورنه به روي من چرا در همه سال بسته اي؟
گرهوس شکار دل نيست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خويش را دانه خال بسته اي؟
آهوي چشم خويش را ز ابروي عنبرين سلب
قوس سيه کشيده اي، طوق هلال بسته اي
از دهن تو بوسه اي داشتم آرزو، ولي
چون طلبم؟ که بر لبم جاي سؤال بسته اي
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هواي کس
در قفس هواي خود کرده و بال بسته اي
در هوس خيال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خيال بسته اي
از پي آنکه اوحدي دست بدارد از رخت
پرده ناز و سرکشي پيش جمال بسته اي