شماره ٧٣٤: ثوابست پرسيدن خسته اي

ثوابست پرسيدن خسته اي
که دور افتد از وصل پيوسته اي
سواران چابک سرد، گردمي
بسازند با پاي آهسته اي
نمي دانم از زورمندان درست
جلادت نمودن بر اشکسته اي
به پايش فرو رفته خار جفا
ز دستش درافتاده گل دسته اي
چه داند که بر من چها مي رود؟
ز دام محبت برون جسته اي
کجا غصه دل تواند نهفت؟
چو من رخ به خون جگر شسته اي
بگو، اي صبا، قصه اوحدي
چو پرسندت از حال پابسته اي