شماره ٧٢٧: سر در کف پايت نهم، اي يار يگانه

سر در کف پايت نهم، اي يار يگانه
روزي که درآيي ز درم مست شبانه
در صورت خوبان همه نوريست الهي
از شمع رخت مي زند آن نور زبانه
با چشم تو يک رنگ چو گشتيم به مستي
جز چشم تو ما را که برد مست به خانه؟
هر چند که جان را بر لعل تو بها نيست
شرطيست که امروز نجوييم بهانه
آني تو، که جز با تو درين ملک نديديم
خوي ملکي با کس و روي ملکانه
جز ياد جمالت همه ذوقست خرافات
جز قصه عشقت همه با دست و فسانه
با غمزه رويت سخن خال نگوييم
زنهار! که ما غره نگشتيم به دانه
آنجا مطلب روزه و تسبيح، که در روي
آواز مغني بود و جام مغانه
با اوحدي امروز يکي باش، که مردم
از دور نگويند: فلان بود و فلانه