شماره ٧٢٢: دل جفت درد و غم شد زان ديلمي کلاله

دل جفت درد و غم شد زان ديلمي کلاله
گل را قبول کم شد زان روي همچو لاله
بس غصه داد و رنجم،زان منزل سپنجم
ماه چهارده شب، حور دو هفت ساله
زان زلف همچو زندان، تابنده در دندان
همچون ز شب ثريا، يا خود ز ميغ ژاله
ماهي که مي سرايم در شوقش اين غزلها
چشم غزال دارد، رخساره غزاله
گر حجت غلامي خواهد ز من لب او
جز روي او نيايد شاهد درين قباله
از نامه فراقش عاجز شدم، چو ديدم
زيرا نکرده بودم بحثي در آن رساله
با مهر چرخ دي گفت: اين بت تر است مانا
گفتا: منش رقيبم وين بت مرا سلاله
اي مدعي، کزان لب خواهي علاج کردن
هر درد را که داري مي کن به من حواله
خواهي که زين چه هستم ديوانه تر نگردم
بر ياد آن پري رخ پر کن يکي پياله
آن رنگ داده ناخن تا بر رگ دل آمد
چون چنگ نيست يک دم خالي ز آه و ناله
چون بوسه خواهم از وي گيرد لبش به دندان
تا اوحدي نبيند بي استخوان نواله