شماره ٧١٨: مي نالم ازين کار به سامان نرسيده

مي نالم ازين کار به سامان نرسيده
وين درد جگر سوز به درمان نرسيده
جانا، سخنست اين همه سوراخ ببينيد
بر سينه اين کشته پيکان نرسيده
افسوس! که موري نشکستيم درين خاک
وين قصه به نزديک سليمان نرسيده
اي ترک پري چهره، چه بيداد و جفا ماند؟
کز کافر چشمت به مسلمان نرسيده
از خوان تو برخاسته يغماي طفيلي
زان گونه که يک لقمه به مهمان نرسيده
شک نيست که اين چشم چو دريا نگذارد
در شهر يکي خانه توفان نرسيده
زود اوحدي اندر سخن خود برساند
آوازه اين جور به سلطان نرسيده