شماره ٧١٦: اي داده روي خوب تو از حسن داد ديده

اي داده روي خوب تو از حسن داد ديده
ايزد ز آفرين فراوانت آفريده
چون ذره در هواي تو خورشيد آسماني
بسيار در فراز و نشيب جهان دويده
گل در ميان باغ به دست نسيم صد پي
از ياد چهره تو به خود جامه بر دريده
بي رنگ و سرمه خم ابروي عنبرينت
صد باره چهره نقاش چين بريده
بالاي چو بيد و رخ چو ياسمينت
خار خلاف در جگر سرو و گل خليده
بر عارضت نشان عرق در بهار گويي
از شبنمت قطره به گلبرگ چکيده
ترکان چشم شوخ ترا ساحران غمزه
در طاق ابروان تو سرمست خوابنيده
از گلبن رخ تو دل حيران گشته من
صد نوک خار خورده، يک برگ گل نچيده
پيش نگار بسته سرانگشت بر خضابت
مرد نگارگر انگشت ها گزيده
دندان عاشقان به زنخدان ساده تو
اي کاج! ميرسيد، که سيبست بس رسيده
داني که: چند محنت و رنج و بلا کشيدم؟
زان چشم شوخ ساحر ترکانه کشيده
حال دلي که گفتن آن ناگزير باشد
من گفته بارها و تو يک بار ناشنيده
بر بندگان خويش نگاهي بکن به رحمت
اي اوحديت بنده و آن بنده زر خريده